مشتاقٌ الیه



به نام خدا.

هیچوقت از اینکه دیگران نوشته هایم را بخوانند خوشحال نمیشدم. اصلا از تکنولوژی هیچوقت خوشحال نمیشوم که مثلا بخواهم نوشته برای دیگران بفرستم یا هر چیز دیگری. اما به قول یکی از دوستان دوره غارنشینی تمام شده و ما نسل دیگری از انسان ها هستیم که جز خوردن و خوابیدن نیاز مبرمی به پاره ای از ارتباطات اجتماعی هم داریم. و البته من وبلاگ نویسی را از بین تمام شبکه های مجازی مطمئن تر و سنگین تر میدانم. 

در هر صورت امیدوارم شوق این نوشتن ادامه پیدا کند. مقدم همه عزیزان را گرامی میدارم، تصدق خاطرتان، تنتان سلامت.


با عجله چایی نیم خورده را رها کردم و کیفم را برداشتم تا از خانه بیرون بزنم. چند دقیقه ای دیر شده بود. همین که در را باز کردم پیرمرد همسایه را دیدم که انگار جلوی ستون در سبز شده بود و پلک نمیزد. و آن طور معصوم، خیره خیره به من نگاه کردن.

بی اختیار گفتم: سلام پیرمرد، خوبی؟

گفت: سلام پسرحجی، من از دیروز بدترم. باباجونت هم که سه ماهه سینه قبرستونه.

اشک در چشمهایش حلقه زد. دستهایش شروع به لرزیدن کرد. زیر شانه هایش را گرفتم و سلانه سلانه تا ایوان خانه کشیدم. گفتم: گریه نداره که پیرمرد، مرگ حقه، منم یه روز میمیرم. بذار یه چایی نعنایی بیارم بخوری حالت جا بیاد. 

دستش را به ابرویش کشید و آب دهانش را به سختی پایین داد. گفت: از اعصابه، میبینی دستام میلرزه؟ همش از اعصابه. صبح از خونه میام بیرون نگاه میکنم ببینم آفتاب کجا میره. ساعت چنده حالا؟

گفتم: چهار و نیم. میخوای یه چایی دیگه برات بیارم؟

سرش از بی اعصابی لرزید و گفت: خدا حجی رو بیامرزه. یه هو دیدی منم آفتاب غروب مردم. پسر حجی، ساعت چهار و نیم آفتاب غروب کرده؟

گفتم: ای امان پیرمرد! آفتاب ما هم یه روزی غروب میکنه.

من به کلی کلاسم را فراموش کردم. فراموش کردم که دیر شده است، زمان کافی ندارم. گرم صحبت با پیرمرد بودم. واقعا این زندگی ها چه بلایی بر سرمان آورده است؟ چقدر سیاه بخت شده ایم! دیگر ذهنمان به جایی قد نمی دهد، رو به زوالیم.

پی نوشت: این هم برای خودم، که اگر روزی افتادم سینه قبرستان، قلبم در سینه دیگری بتپد. قلبی که یک روزی با پیرمرد همسایه خوش مشربی کرده، قلبی که پر از مهر باشد هرگز نخواهد مرد.


پدر روزهای آخر در دو دستش  عصا میگرفت. راه که میرفت، عصاها را روی زمین، پشت سرش میکشید. ولی نمیگذاشت کسی کمکش کند.

میگفت: مرد باید هزارتا از خدا بخواد، ولی یکی از بنده اش نخواد!


پی نوشت: کاش این درد آرام میگرفت و من احساساتم را منتشر نمیکردم. خوش ندارم ناراحتی هایم را به دیگران انتقال بدهم. خدایا مدد کن.


دست های قوی و پرگوشتش را در هوا تکان میداد و با شدت به قلبش میکوفت. یعنی: من! پدرت!

میگفت: تو زندگیم لب به هیچ زهرماری نزدم. یک بار هم نگاه چپ به کسی نکردم. این سینه_با مشت به قفسه سینه اش میکوفت_ تا حالا بوی دود بهش نخورده. ببین پدرت چه سگی بوده، تو توله سگ هم همونجور باش!


انقدر نگاهش سنگین بود که جرات نمیکردم سرم را بالا بگیرم یا حرفی به زبان بیاورم. حتی نمی توانستم عو عو کنم!


الان حسرت میخورم که چرا دست هایش را نبوسیدم. چرا بوی تند نفس هایش را ورنچیدم. گلدان هایی که او کاشته بود، تمام یاس های توی گلدان بهانه اش را میگیرند. عزیز در خاک خفته من.

گفتم: آقاجون اگه طبیعت بهمون بی رحمی کنه، اگه طاقت نیارم، اگه از گرسنگی بمیرم چی؟

چشم هایش را در هم کشید و گفت: اوه پسرم، من میمیرم، اما تو زنده خواهی ماند.

تمام اتفاقاتی که در زندگی ام رخ داد نگاهی تازه، دریچه ای تازه به رویم گشود. وقتی وارد اتاق شدم بوی کهنگی نفسهایت را شنیدم. نفس میکشیدی، اما خیلی قبل تر، خیلی کهنه تر.

آقاجون، میخواهم بگویم بعد این چند ماه که خودم را نگاه داشتم، بعد اینهمه دلتنگی که از آن دم نزدم، آبروداری کردم، دیگر نمیتوانم. قلبم تیر میکشد. خوب میدانی چه میگویم.

دستم را روی رگ گردنت گذاشتم. همانجا که خداوند به تو نزدیک شده بود. درون آن رگ صدای نعره هایم، گریه های دلتنگی ام مخفی شده بود. آخر با دعوا میگفتی: مرد، اگر مرد باشد گریه نمیکند، میمیرد!

روزهای آخر میدیدم پشتت را به من میکردی، هق هق میزدی. پشت تابوتت که راه میرفتم انگار از خودم دور میشدم. هر قدم به جلو که برمیداشتم پاهایم سست تر میشد. تو چه میدانی پشت تابوتت راه رفتن چه دردی دارد؟ 

آقاجون، گریه کنم یا بمیرم؟ مرد باشم یا نامرد؟


خوابیده ام زیر درخت انگور حیاط. از زیر شاخه های سبز و تازه روییده اش نور بی جان ماه و ستاره ها به پایین میریزد و نسیم خنکی خودش را به پشت پلک هایم میمالد. به این فکر میکنم که از همه چیز دور شده ام، گم شده ام. انزوایی خودخواسته. عزیز دلم، به این فکر میکنم که اگر این ستاره ها، اگر شاخه های جوان و ظریف درختان و اگر پلک های خسته من باخبر بشوند که تو را هم از دست خواهم داد خاموش خواهند شد، خواهند مرد.

اگر بیایی، ذره ذره خاک زیر پایت را سرمه چشمانم میکنم. تمام این هوایی که تو در آن نفس کشیده ای را به دورن میدهم و همان یک نفس مرا کافیست. اگر خدای نکرده بیمار بشوی، خاک میشوم، کود میشوم، بذر میشوم، شلغم میشوم تا تو را در صحت ببینم. 

چه بگویم؟ هجران بیش از این؟ بی تعلقی بیش از این؟ بیم آن دارم که رفته رفته خودم را از دست بدهم. چه باک؟ اگر جان میخواهی، بخواه، جانان تویی. دلم از دوریت پر است. دلم، دلم یک داغ ننگ بر پیکره ام. دلم، این ملعون متبرک!



منشی موسسه سرش حسابی شلوغ بود. من مدام دستم را روی میز میکوبیدم و میگفتم: پس کار من چی شد؟ من کلی وقت اینجا منتظرم، کلاسم الان شروع میشه!

از اتاق های دیگر صدایش میکردند و تلفن های روی میزش مدام زنگ میخورد. در بین این همه شلوغی و ولوله برق اتصالی کرد و قطع شد. نفس عمیقی کشیدم و درست روبروی میز منشی نشستم. چهار پنج دقیقه ای گذشت که برق آمد و منشی با عجله گفت: موسیو حیدری، شما فیشتون رو بدید تا اوکی کنم!

با تحکم از صندلی به بالا پریدم و گفتم: موسیو نداریم، اوکی نداریم! یعنی چی؟ توی کلاس بیاید فرنگی حرف بزنید! اینجا بیرون از کلاسه.

متوجه نگاه های سنگین اطرافیان شدم. مستخدم دستش را به شانه ام زد و گفت: آقا جان بیا، رها کن عزیز دل برادر، ریلکس باش!

دوباره داد زدم: ریلکس نداریم!

در چه حماقت تلخی غلتانیم، پوف.


*چرا فکر میکنید استفاده از لغات بیگانه نشانه تحصیلکرده بودن یا بافرهنگ بودنه؟ مثلا کسی که چند زبان مسلط هست اگر بخواد مثل این جماعت طوطی صفت لغت وارد زبان بکنه میدونید چه فضاحتی به بار مینشیند؟

*حتی نویسنده ها هم از این حماقت تهی نیستند. کدام آدم راستی از انژکسیون به جای تزریق استفاده میکند؟ یعنی خیلی روشنفکرم؟ یا مثلا خارج رفته ام؟

*قطعا در نوشتن این پست کمی اغراق به خرج دادم. 


سلام. گفتم شاید گوشه قلبت هنوز هم یادی از گذشته ها داری و میخواهی از من خبری داشته باشی. این هم باشد به حساب اقبال بلند من. حال من خوب است، یعنی روز به روز خوبتر میشوم. یعنی حال امروزم بدتر از فردا است. یعنی خوشم، اما ناخوشم. چیزی که خیلی عذابم میدهد تویی، یعنی حالت، یعنی خوشی و ناخوشیت. نمیدونم چطور بگم. بعد چند سال که دوباره دیدمت خیلی لاغر شدی. خیلی از اون دختربچه ساکت و محجوب دور شده بودی. حالت خوشه ، اما ناخوشی. همچه چیزی!
من رفتم کتاب خوندم، باید غلات بخوری، شیر و لبنیات را خارج از وعده های غذایی بخوری. میوه باید بخوری که ویتامین بدنت پایین نیاد. نمیدونم، شاید چاق شدی. اما حتما از خودت مراقبت کن. بعضی چیزها دست خود آدم نیست. من خواستم ازت مراقبت کنم، ولی نشد. یعنی شد، ولی نشد. نشد که آسمون من و تو یکی بشه، نشد که زندگیمون برای هم باشه. پس باید از یه جایی به بعد رها کرد، همه چیز رو فراموش کرد. خیلی خواستم بهت بفهمونم من تا آخرش روی حرفم هستم ولی تو نمیفهمیدی. یعنی میفهمیدی، اما حسش نمیکردی. شاید هم دارم خودمو گول میزنم. شاید زندگی برای تو سخت تر بوده. شاید دلت تنگه. نمیدونم.

من دلتنگ هستم، یعنی خیلی دلتنگم. ولی باید با سختی ها، با نخواستن ها کنار اومد. من بیشتر اینو دوست دارم که تنم، روحم در حضورت رقصان است. تو را که میبینم شاد میشوم، تنها میشوم، بی تو میشوم. بی کس میشوم. نه اینکه تنها بشوم، زار بشوم، خسته بشوم. نه. مجبورم تنها بشوم. مجبورم بی تو بشوم. 
ولی دنیا ارزش غصه خوردن نداره. میدونی، باید سپرد دست خدا. اما زندگی کن، غذای خوب بخور، فکر و خیال رو بگذار کنار و  خواب کافی داشته باش. شاید دوباره چاق شدی.
مراقب گل گیسوی من باش.


*واقعا نمیدانم چرا نشر دادم.

**قصد داشتم با صدای خودم این متن را بخوانم ولی از حوصله خارج بود. نه اینکه حوصله نداشتم، داشتم، ولی نداشتم.


وقتی وارد اتوبوس شدم پیرمرد به صندلی کنار دستش اشاره کرد. من هم با ادب و احترام کنارش نشستم و چاق سلامتی کردم. اول از همه پرسید: بچه اصفانی؟

گفتم: آره پدر جون، اما زیاد دل خوشی ازش ندارم.

دستشو از خنده روی پاهای لاغرش میزد و گفت: ایولا، باهات میشه شوخی کرد؟ آخه تو جوونی، باید شاد باشی!

آب دهانش را به سختی صاف کرد و گفت: قدیما میگفتن اگه میخوای پول در بیاری برو تیرون( تهران). اگه میخوای خرجش کنی برو شیراز. اگه خواسی بمیری بیا اصفان خودمون.

دیدم همه اتوبوس زدند زیر خنده. راننده هم به نشان همراهی بوق زد. دوباره گفت: اصفانیا برا مرده انقد تاج گل و مراسم و نوحه میگرین که نگو. طرفو زوری هلش میدن تو بهشت!

یه خانم پیری از ته اتوبوس داد زد: حج آقا خبه خودت اهل اصفانیا.

و دوباره همه خندیدند. 

جانم برای شما بگوید که پنج ایستگاه از جایی که میخواستم پیاده شوم گذشت. دلم نمی آمد پیاده شوم. چه مردم نازنینی.


+استادم میگفت: همدلی رکن اصلی زندگی است. به نظرم حرف کاملا درستی هست. وقتی آدم با مردم همدل باشد زندگی شیرین تر میشود.


لباس های پدر را بقچه کردم و بردم پیش بچه های کار. دستم را مثل سخنورها تکان دادم و اخم هایم را در هم کشیدم. گفتم: اینها برای من خیلی عزیز است. شما هم خیلی عزیز هستید. اصلا همه چیز در این دنیا عزیز است. اصلا خود شما، همین تو_ به اسد اشاره کردم_ خیلی عزیز هستی.

بچه ها با دهان باز نگاهم میکردند. 

گفتم: نگه داشتن لباس ها که دیگه فایده نداره. آیینه دق میشه. خودش حیف بود که حالا زیر خاکه.

مریم به برادرش سقلمه زد و گفت: اسد، اسد، عمو داره گریه میکنه.

اسد از جا پرید و از زیر لباسش آبمیوه ای بیرون آورد و به من تعارف کرد. هرگز خوش نداشتم آنرا بگیرم اما در بین بچه ها مرام و معرفت چیز دیگری است. دلش میشکست. باید مهربانی اش را لبیک میگفتم. گفتم: این لباس ها را به بچه های بزرگتر بدید که من نمیشناسمشون. به درد شما نمیخوره.

یه کم از آبمیوه خوردم. مریم از خستگی و گرسنگی توان ایستادن نداشت و زیر چشم هایش اندازه قاشق غذا خوری گود افتاده بود. آبمیوه را به او تعارف کردم. کمی نوشید. اما به بقیه تعارف کرد. به میثم، احمد، علی و همه بچه ها.

چشم هایش که جان گرفت لبخند محوی زد و گفت: عمو میشه وقتی رفتی پیش خدا پیرهن ترمه ات رو به من بدی؟ اون پیرهن سفیده که با کت هم میپوشی مال من. عمو میشه قلبت مال من باشه؟ عمو میشه؟ میشه؟ 

آبمیوه گشت و گشت تا رسید به دست من دوباره. همانطور که دستم را فشار میدادم هق هق میزدم. مریم با آن دستهای کوچکش رو به آسمان دعا کرد: خدایا، اشک هاش هم مال من.


* به بچه های کار مهربانی کنید. نیازی نیست چیزی از آنها بخرید. اصلا نخرید، چون هیچ کمکی به آنها نمیکند. در عوض خوش رفتاری کنید. اکثر بچه ها مشکل تغذیه و پوشاک دارند. مشکل عاطفی دارند. بهشون آغذیه و خوردنی بدید، چیزهایی که ممکنه آرزو کنند. پوشاک بدید، بهشون صمیمت و دل پاک هدیه بدید. اگر توان اقتصادی دارید برای بچه ها مسواک بگیرید، قرص ویتامین بگیرید. خدا خیرتون بده، خدا سایه بزرگترهاتون رو حفظ کنه. 

*خدایا جواب مریم کوچولو را چی میدادم؟


بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش.


خدایا، ای خدای دوری ها، نزدیکی ها، خدای جوانه های تازه روییده در گلدان، خدای گرسنگی ها، تشنگی ها.

خدای آدمهای پاکدل، آدمهای دروغگو، قاچاقچی مواد مخدر. خدای ی که وقتی گیر می افته دعا میکنه: خدایا کمکم کن، خدا، خدا.

آره خدا. همه صدایت میکنند. دروغگو و راستگو، صالح و بدکار. خدایا، صدا کردنت کافی نیست. باید توانست از عمق روح و جان به تو پیوسته بود تا به حقیقت رسید. از دست ما چه کاری ساخته است جز این؟

گر اجابت کنی و گر نکنی

چاره من دعاست، میخوانم.

(سعدی)


*خواب دیدم پدر انگور میچینند و به من میبخشند. گفتم: آقا جون اجازه بفرمایید خودم بچینم، میترسم زحمتتون باشه.

گفتند: نه، میخوام خودم بچینم و بهت بدم.

ترسیدم اصرار کنم و با خودم گفتم اگه یک بار دیگه بگم داد میزنن و میگن: حرف نباشه توله سگ!



بچه های ایرانی که کار میکنند واقعا از هر لحاظی در مضیقه اند. خصوصا فرهنگی. پاره وقتهایی که بعد از کلاس ها برام ذخیره میشد را گاهی به بچه ها درس میدادم. یکی از بچه ها خوب آلمانی یاد میگرفت و من واقعا حس خوبی داشتم. البته با حسرت و افسوس. به خودم افتخار میکردم. چند روز بعد متوجه شدم که برای توریست های آلمانی کیسه دوخته. متوجهید؟ گاهی زندگی انقدرها هم خوش و خرم نیست. وجه غالب جامعه ما آماده خوری را میپسندند، یعنی اگر توانایی و استعدادی داشته باشند و آن را بساط آماده خوری نکنند احساس گناه میکنند.

وقتی میگن جلوی بچه ها دروغ نگید، ی نکنید، بددهنی نکنید.


وی ابراز تاسف کرد!


امروز قبل از کلاس به کتاب فروشی رفتم و تاریخ بیهقی را گرفتم. شوق فراوانی برای خواندن آن داشتم که با داستان این پست که در ادامه خواهم گفت میلم چند برابر هم شد. در اتوبوس کتاب را باز کردم و تفننی چند خطی از آنرا خواندم. به مطلب جالبی برخورد کردم که در زیر نقل به مضمون میکنم. دلیل آن هم که مطلب را کامل نمی آورم این است که حجم زیادی دارد و از حوصله وبلاگ خارج است ولی ترس آنرا دارم که مرحوم بیهقی را بیازارم. در هر صورت داستان از این قرار است که:

گروهی از نزدیکان و ملازمان خدمت یعقوب لیث صفاری رسیدند اما احترامات خاص درگاه ایشان را به جا نیاوردند. والا حضرت هم رنجید و عذر ایشان را خواست که چرا احترام و اکرام نکردید؟ آن گروه عرض داشتند که اگر امان بدهید میگوییم. یعقوب امان داد و آنها گفتند ما از نزدیکان دولت و شوکت طاهری هستیم و از خدمت آنها اجر و صله بسیار یافته ایم. ناروا باشد که حتی اگر گردنمان را بزنند تملق دیگران را بگوییم. یعقوب آنها را گرامی داشت و معتقد بود آنها مردمانی پاک و آزاد هستند. 


بله. چرا جلوی هر کس و ناکس خودمان را بی ارزش میکنیم و تملق میگوییم؟ عزت ما در برابر پاچه خواری افزوده میشود یا به طور کل از بین میرود؟ چرا به جای تملق همدلی نمیکنیم؟ مهربانی، دوستی، صلح و صفا بهترین راه بدست آوردن دل دیگران است. چرا چرب زبانی میکنیم و خشک روانی را به خودمان تحمیل میکنیم؟

توحید، که در همه ادیان الهی رکن اصلی است همین معنا را شامل میشود. یعنی بشر ناطق درک کند که فقط و فقط یک خدا وجود دارد. فقط یکی. و قطعا به هم او باید سجده کرد، باید پیشانی بر خاک نهاد. فقط یک خدا.



باور نمیکند دل من مرگ خویش را

نه!

نه!

من این یقین را باور نمیکنم.


*خسته و ناراحت منتظر تاکسی بودم. یک ساعت از اذان گذشته بود ولی هنوز افطار نکرده بودم. قحط ماشین شده بود. هیچکس دلش برای دیگری نمیسوخت و البته باد شدیدی میوزید و برق شهر قطع شده بود. واقعا خسته بودم. یه لحظه دیدم یک موتوری با سرعت از کنارم رد شد و چند متر جلوتر مثل اینکه با من کار داشته باشد ترمز کرد. اولش ترسیدم و جیب هایم را زیر و رو کردم و هیچ چیز به جز کلیدهایم پیدا نکردم. خنده ام گرفت! گفتم با کلید از خودم دفاع میکنم. ناغافل دیدم ان موتوری مرا صدا زد. تعجب کردم. سرنشین آنرا نشناختم. به سمتم آمد. 

بعد از تلاش زیاد فهمیدم پسرعمو است. بزرگتر شده بود، تغییر کرده بود. ما چند سال بور همدیگر را ندیده بودیم، یعنی خانوادگی قطع رفت و آمد کرده بودیم. چقدر خوش مشربی کرد، چقدر از با او بودن، حتی در آن مسیر کوتاه لذت بردم.

از پدر و مادرش سراغ گرفتم. مدام میگفت: مخلصم، قربونت برم، داداشم، کاری داشتی خبرم کن.

میدونید، ما گاهی چقدر سنگدل میشویم. ما آدمها گاهی چقدر ناآدم میشویم. من همیشه اهل صلح و دوستی بوده ام، اما چرا اینهمه مدت رفتارم با خانواده عمو درست نبوده است؟ چرا گاهی در مورد آدمها قضاوت میکنیم؟ چرا با رفتار مغرضانه دیگران را از خودمان دور میکنیم و محبت و مهربانی شان را تبدیل به کینه و تنفر میکنیم؟

من میگم پنجاه درصد ایراد از منه. پنجاه درصد از دیگران. من وقتی این نصفه خودم را درست کنم، اون نصفه دیگران هم خود به خود درست میشه.

پسرعمو، دستت درد نکنه.


*این پست نوشته ای غمبار است، اگر حال خوبی ندارید لطفا نخوانید.

امروز مهمان عزیزی داشتم. حاج محمد حاج قاسم. در حال آماده کردن چایی بودم که گفت: آره دیگه، دنیا همینه. من که قبلا داداشم به رحمت خدا رفت، حالا هم که پسرم. کاش هیچ مردی داغ فرزند نبینه.
آبجوش را ریختم روی دستم. داد زدم: خدا پسرتون رو رحمت کنه پدر جان. مرحمت فرمودید واقعا، من باید خدمتتون میرسیدم، بزرگی کردید تشریف آوردید.
چشمهایش پر اشک شد و گفت: آخه ما همه از یک رگ و ریشه ایم. ما و شما نداریم. پدرت هم لطفش به همه میرسید خداروشکر، آدم باورش نمیشه. همین چند روز پیش بود انگار که در باغ رو باز کرد به روی فقرا و گفت هرچی میخواهید بخورید ولی شاخه ها را نشکنید.
گفتم: خدا برادرتون رو رحمت کنه پدرجان. قدمتون روی چشم من. چقدر خجالت کشیدم، باید ببخشید.
چایی را خورد و گفت: من که دیگه تو دنیا کسی رو ندارم. خدا بهت عمر باعزت بده جوان، گاهی منم یاد کن، یه سری بهم بزن. آخه خیلی شبیه اون خدابیامرزی، آدم دلش میخواد نگاهت کنه، یاد اون مرحوم بیفته، هق هق بزنه. اون هم داغ فرزند دید. اون هم خیلی عذاب کشید. خدا رحمتش کنه.

آقاجون میگفت: وقتی استخوان های محمد رو دیدم شوکه شدم. نمیتونستم روی پاهام بایستم. اما خودمو نگه داشتم و آبروداری کردم، زور میزدم که اشکم نیاد. نفس عمیق میکشیدم، یک، دو، سه.
شب که اومدم خونه، وقتی همه خوابیدن، لباسم رو عوض کردم و بی خبر رفتم صحرا. هیچ کس منو ندید، هیچ کس تو صحرا نبود. شغال ها دنبال هم میدویدند و سگ ها عوعو میکردند. نشستم روی زمین، سرمو گرفتم روبه آسمون و از ته حلقم نعره کشیدم. عربده زدم. عربده! داد میزدم: عوعو، عوعو، محمدم، محمدم، عوعو، عوعو، محمدم. محمدم.
دیگه از اون روز صدام در نمیاد. برای همین به تو میگم توله سگ. صبح شد و وقتی خواستم از صحرا برگردم نشستم لب مادی . دست و صورتم رو با آب خنکش شستم و پاهامو تو آب گذاشتم. ساعت ها همینجوری نشستم. آروم و بی صدا. مردم رد میشدن و تعجب میکردن، زن ها پچ پچ میکردند. میگفتن: پسرش شهید شده، خدا بهش صبر بده.
من سگ شده بودم مهدی، باور کن. چند بار خیز برداشتم برم پاچه همشون رو بگیرم. آره،همینه. اصلا غلط کردن که پسرم مرده! حرف درمیارن، حرف در میارن.


پی نوشت: وای که دارم آتش میگیرم. عهد میبندم دیگر برای پدر ننویسم. آرام بگیرم، قول میدهم. قول مردانه. 


الان، همین الان، بعد از سه روز بیخوابی کلاسم تموم شد و رسیدم خونه. تقریبا دارم تلف میشم. 

واقعا نمیدونم چه اتفاقی داره برام می افته ولی امیدوارم امشب خوابم ببره چون اگر نشد باید برم بیمارستان. 

تا حالا دو روز هم بیخوابی کشیدم ولی هرگز به سه روز نرسیده. باورم نمیشه.

به قول رضا براهنی:

من هیچگاه نمیخوابم

از هوش میروم

من

از هوش می.


+آقاجون میگفت من یه مرگیم هستا، توجه نمیرکردم


قضیه این است که ناصرالدین شاه به عنوان اولین شاه ایران که به صورت رسمی به اروپا رفت خاطراتی مرقوم داشته اند که چنگ بر ناف آدم می اندازد و حیثیت آدم را میبرد. اعلی حضرت همایونی در کارخانه ای تشریف داشته اند که اتفاقا آنرا مایه تعفن و بدبختی میدانند. چنانچه خاطر مبارک مرقوم داشته اند:
«کارخانه خیلی گرم بود و بوی قیر و بو‌های دیگر و ما حرکت می‌کردیم همه را می‌دیدیم، در بین گردش نسیم خنکی احساس کردیم، باد می‌وزید، مثل باد بهشت که در آن گرما و تعفن، آدم را زنده می‌کرد، ما تعجب کردیم از کجا باد می‌آید، بعد ملتفت شدیم از یک چرخی است، پرّه پرّه ساخته‌اند، با الکتریسیته حرکت می‌کند با سرعت زیاد و احداث باد می‌کند، اسبابی دارد که به حرکت انگشت چرخ می‌ایستد، یک مرتبه تعفن و گرما جهنم می‌شود، باز انگشت می‌گذارند به حرکت می‌آید، بهشت می‌شود. خیلی مغتنم دانستم و آنجا ایستادم، خنک شدم، باد طوری بود که دامن سرداری و کلیچه را خوب حرکت می‌داد، گفتیم اگر ممکن است یکی از این چرخ‌ها بسازند برای ما به طهران بفرستند، سیمن گفت: می‌سازم و می‌فرستم».
خلاصه که باد دامن مبارک همایونی را به یغما برده بود. جنابشان مغز خر میل فرموده بودند، امان از این چرندیات واهی. وای بر ما.
البته انصافا فحوای کلام مقبول است. هوا گردم است، این روزها اصفهان دارد جهنم میشود، بگویید پنکه را احداث کنند، خنکمان کند، مغتنم بشماریمش. بسازید و بیاورید.
پوف!



که من از علاقه و محبتم نسبت به ترمه یا همان بته جقه نگویم! از علاقه ام به نقاشی های گل و بلبل نگویم! تقریبا تمام زندگی ام این طرح و نقش را دارد و البته اتفاقی این قالب را پیدا کردم.

دنیا دنیا ذوق کردیم از قالب جدید.

فکر کنید چقدر در طراحی این نقش ها هنر به کار برده شده.

متاسفانه مردم این دوره زمانه خارجی پسند شده اند. 

+بی خوابی تقریبا داره به 48 ساعت میرسه. این پست را هم برای تلطیف روحیه نوشتم وگرنه حتی نمیتوانم انگشتان زارم را تکان بدهم و تایپ کنم. 

حالم خوبه، خدارو شکر، هیچ مشکل روحی روانی ندارم ولی خوابم نمیبره. اصلا حال این شعر با حال من ارتباطی نداره ولی:

خواب نمبرد مرا

یار نمیخرد مرا

مرگ نمیدرد مرا

آه! چه بی بها شدم.


(عباس معروفی)


باور نمیکند دل من مرگ خویش را

نه!

نه!

من این یقین را باور نمیکنم.


*خسته و ناراحت منتظر تاکسی بودم. یک ساعت از اذان گذشته بود ولی هنوز افطار نکرده بودم. قحط ماشین شده بود. هیچکس دلش برای دیگری نمیسوخت و البته باد شدیدی میوزید و برق شهر قطع شده بود. واقعا خسته بودم. یه لحظه دیدم یک موتوری با سرعت از کنارم رد شد و چند متر جلوتر مثل اینکه با من کار داشته باشد ترمز کرد. اولش ترسیدم و جیب هایم را زیر و رو کردم و هیچ چیز به جز کلیدهایم پیدا نکردم. خنده ام گرفت! گفتم با کلید از خودم دفاع میکنم. ناغافل دیدم ان موتوری مرا صدا زد. تعجب کردم. سرنشین آنرا نشناختم. به سمتم آمد. 

بعد از تلاش زیاد فهمیدم پسرعمو است. بزرگتر شده بود، تغییر کرده بود. ما چند سال بود همدیگر را ندیده بودیم، یعنی خانوادگی قطع رفت و آمد کرده بودیم. چقدر خوش مشربی کرد، چقدر از با او بودن، حتی در آن مسیر کوتاه لذت بردم.

از پدر و مادرش سراغ گرفتم. مدام میگفت: مخلصم، قربونت برم، داداشم، کاری داشتی خبرم کن.

میدونید، ما گاهی چقدر سنگدل میشویم. ما آدمها گاهی چقدر ناآدم میشویم. من همیشه اهل صلح و دوستی بوده ام، اما چرا اینهمه مدت رفتارم با خانواده عمو درست نبوده است؟ چرا گاهی در مورد آدمها قضاوت میکنیم؟ چرا با رفتار مغرضانه دیگران را از خودمان دور میکنیم و محبت و مهربانی شان را تبدیل به کینه و تنفر میکنیم؟

من میگم پنجاه درصد ایراد از منه. پنجاه درصد از دیگران. من وقتی این نصفه خودم را درست کنم، اون نصفه دیگران هم خود به خود درست میشه.

پسرعمو، دستت درد نکنه.


قصد دارم در این وبلاگ به طغیان هیجانات و عقده های تاریخی ایرانیان به طور مستمر بپردازم.
اولین پست را به اولین شاه قاجار اختصاص میدهم. مطالب این پست به نوشته های مرحوم دکتر محمدابراهیم باستانی روی دارد و قابل بررسی در کتابهای ایشان میباشد. روح بزرگشان در آغوش خدا.

زمانی که آقا محمدخان قاجار کرمان را در محاصره قرار داده بود وضعیت مردم بسیار فجیع بود. به طوریکه سربازان اجازه رد و بدل حتی یک پر کاه را نمیداند. بعضی از طوایف با حاکم کرمان(لطفعلی خان) متحد بودند و مردم شهر هم تا وقتی نان و نوایی داشتند از خود دفاع میکردند و گاهی زد و خوردی هم در میگرفت. بچه ها و گاهی زنها بر فراز برج و بارو این تصنیف را با آهنگ میخواندند:
آق مم خان اخته
تا کی زنی شه
فای میگیره با تخته
قدت می آد رو تخته
این هفته نه، اون هفته!

وقتی شهر توسط آقامحمدخان باز شد، فجیع ترین جنایت ها صورت گرفت. سربازها به هیچکس حتی کودکان و دختران و پیر جماعت رحم نمیکردند و البته ناگفته نماند خود آقامحمدخان دست سربازهایش را برای هتک حرمت باز گذاشته بود. تنها زمانی این کشتار و بی رحمی و البته عقده نهفته آقامحمدخان خاموش شد که مردم برای نجات به خانه سیدعلویه پناه برده بودند. او سیدی مورد احترام بود و در ابتدا توهینی به او صورت نگرفت. گویند آنقدر زن و مرد به خانه او پناه برده بودند که از تنگی جا به چوبهایی که در داخل دیوار برای نشستن کبوتران گذاشته بودند آویزان میشدند. سید علویه شال سبز خود را به گردن انداخت و قرآنی به دست گرفت و هنگامی که آقامحمدخان از برابر خانه اش میگذشت بیرون آمد و گفت: یا به آبروی این قرآن مردمی که به خانه ام پناه آورده اند را ببخش یا مرا بکش.
آقامحمدخان فریاد زد: سید، این قرآن ده روز پیش هم در خانه تو بود یا نه؟ میبایست آنرا برداری ببری میان مردم و بگویی: مردم به این قرآن خودتان را در معرض تلف قرار ندهید و بیخود نفوس و اموال را ضایع نکنید.
آنگاه خشمگین خود جلو آمده، شمشیر را از کمر کشید و شکم آن سید بینوا را درید. آنچنانکه امعا و احشا او بر خاک کوچه ریخت. میگویند بعد از دیدن این منظره رعشه ای بر اندام آقامحمدخان افتاد و فریاد زد:بس است، دیگر مردم را نکشید.
سپس عفو عمومی داده شد.
آقامحمدخان در دستگاه حکومتی زندیه ذکوریتش ضایع شد. از زمانی که این اتفاق افتاد باید پیش بینی چنین پیشامدهایی میشد. وقتی هویت جنسی انسانی پایمال شود، وضع از یک خشم ساده فجیع تر میشود. تمام این خرابی ها ریشه در عقده جنسی شخص آقامحمدخان دارد. بنابراین زایل شدن مردانگی او توسط شاهان زندیه، و طعن و لعن و هجو مردم کرمان، خود عامل افسارگسیختگی این عامل روانی میشود. دامن زدن به نارسایی های جسمی، خصوصا جنسی، در تاریخ ایران فاجعه است. 


اصفهان چند ساعتی است باران مقطعی میبارد. تمام بچه های محل دور هم جمع شده اند و به آسمان نگاه میکنند. وقتی چند قطره باران شروع به باریدن میکند، دست میزنند و شعر میخوانند.

خدایا این دلخوشی ها را از ما نگیر. خدایا؛ برای بچه های محله ما از آسمانت باران بفرست، نان بفرست. دلم میگیرد از این هوا، از این مردن.

تیره بختی هلاکم خواهد کرد. به قول آن شعر شاعر:

تیره بختی در وطن احساس غربت میکند.


*راستی دیشب خوابم برد. حدود 5 ساعت. بازم شکر. 


انی لا املک فی الدنیا

الا عینک.

و احزانی


که من در دنیا چیزی ندارم

جز چشمهایت.

و غم هایم


(نزار قبانی)



من امروز از دیروز دلتنگ تر هستم. قلبم تیر میکشد، نفسم بالا نمی آید. میخواهم خودم را دور بیندازم، اما دلم، ذره ذره وجودم به خواستن تو آغشته است. میترسم در حق خودم اجحاف کرده باشم. 

راه میروم، مینشینم، خسته میشوم، تنها میشوم اما فقط تو را میخواهم. کم میشوم، تکه تکه میشوم،آب میشوم، اما دست از خواستنت برنمیدارم. که من جز چشم هایت، و غم هایم چیزی ندارم.


+ پیشنهاد میدهم گوش کنید:

https://soundcloud.com/alirazavi/08-deylaman



خدایا.

کیست که طعم محبتت را چشید و جز تو کسی را آرزو کرد؟

کیست که به نزدیک تو مقام گرفت و لحظه ای روی گرداندن توانست؟

خدایا.

ما را از آنانی قرار ده که به دوستی خود برگزیده ای

و به عشق و محبت خود خالصشان کرده ای

و مشتاق دیدارشان ساخته ای

و به خواست خود خشنودشان نموده ای

و نعمت دیدار را عطاشان کرده ای

در مقام رضایتشان نشانده ای

و در غربت و تنهایی در پناهشان گرفته ای

و در جوار خود به عالم راستی و حقیقت جایگاهشان بخشیده ای

و به شناخت خود معرفتشان داده ای

و سزاوار پرستششان کرده ای

دلباخته محبت و برگزیده شناختشان ساخته ای

و به یکباره رویشان را به سوی خود آورده ای

و قلبشان را از هرچه غیر دوستی توست خالی کرده ای

و به آنچه نزد توست اشتیاق بخشیده ای.


+بچه که بودم حس میکردم خدا در آسمان ها نیست. چون آسمان را خیلی دورتر از خودم، دورتر از سطح زمین میپنداشتم. خدا همان جا بود، در کنار من، روی زمین! در قلب من، در جان من. خدایا، هیچوقت به آسمان ها نرو. من همان کودک ترسو هستم که یک لحظه دوری ات را تاب نمی آورم.

+ و یک شعر:

گر تو اش وعده دیدار ندادی امشب

پس چرا دیده من از همه بیدارتر است؟


+ پس چرا؟



بچه های کوی اساتید میگویند: هر روز که از کنار پنجره های خوابگاه رد بشوی به راحتی میشود یک گونی ته سیگار جمع کرد!

چند وقت پیش یکی از دوستان فهمید که من کنوری ام و باتعجب پرسید: سیگاری شدی یا نه؟

گفتم یعنی چه؟

با تعجب و حیرت گفت: آخه غیرممکنه! خیلی ها سیگاری میشن.


اشکال مردم من، خانواده های محترم و نامحترم این است که مطلق پندار هستند. عزیزان دلم، همه ظرفیت و گنجایش این حجم درس خواندن را ندارند. واقعا باور کنید موفقیت و پول در دانشگاه نیست. به خاطر این تفکرات موهوم به دانشگاه میروید و بعد هم تمام آرزوهایتان بر باد میرود. چقدر شریف خوانده بیکار و بی ادب میشناسم. چقدر بچه های خوب و متشخص میشناسم که دانشگاه شهید بهشتی پزشکی میخوانند اما هیچی در زندگی ندارند. نه عشق، نه شور و حرارت و کلا هیچی. هیچی. باور کنید. مولانا در فیه ما فیه تعبیر زیبایی دارند که نقل به مضمون چنین است: لیلی و مجنون که از فرط عشق کارشان به دیوانگی کشید از این رو بود که بیش از آنجه گنجایش داشتند در خودشان عشق ریختند و عقل زایل شد و کارشان به جنون کشید. 


داد کشیدم سر دوستم و گفتم: سیگار؟ من هرگز لب به سیگار نمیزنم. به خاطر کنکور؟ کنکور؟ من تن به خاک میدهم، گه به خلط سگ نمیدهم!

بیش از اینها اعصابمان به گند کشیده شده است.


یکی از دوستانم بعد از کلاس مرا تا جایی رساند. خیلی با هم صحبت کردیم، خیلی درد دل کردیم. میگفت: خواهرم هفده سال هست که کانادا اقامت دارد. خودم هم چند باری کانادا رفته ام، اما بعد از چند روز دلم میگیرد. سوار هواپیما میشوم و برمیگردم. اصلا من دلم لک میزند برای فحش دادن های ملت پشت چراغ قرمز! دلم تنگ میشود برای صف های بانک.
به زاینده رود اشاره کرد و گفت: اصلا دلم برای مادرم تنگ میشود. نگاه کن، مادرم چطور آغوشش را برای من باز کرده، نگاه کن از شکنج موهایش گل محمدی میریزد! نگاه کن چشمهایش پر از برق خواستن است. مرا میخواهد، من او را میخواهم. میخواهمش.

آه ای خدا. دارم فکر میکنم اگر رفتم، برمیگردم؟ مگر میتوانم برنگردم؟ اینجا، تمام وجود من اینجاست.

قسمت دوم

در این پست درباره غرب زدگی مینویسم.


وقتی میرزا تقی خان امیرکبیر سررشته امور را به دست گرفت و از حداقل امور، کاراها به نحو عالی پیش میرفت صحبت از مدرسه دارالفنون به پیش می آید. اندیشه مردان بزرگی همچون میرزا تقی خان در ایران عزیز پایدار نماند و من در این پست به تفکرات ایشان حول محور علوم و فنون غرب و فرهنگ ایرانی میپردازم. 

البته که باید پذیرفت دانش و علوم غرب بسیار فراتر از دانش ایرانیان در زمان قاجار بود. امروزه هم ما بدلیل آنکه نتوانسته ایم علوم واردشده از غرب را به نفع خودمان ترجمان کنیم، در پیشرفت و شکوفایی بسیار راه نرفته داریم. 

امیرکبیر ذیل این مطلب برای انتخاب مدیر مدرسه دارالفنون در اواخر روزگارش به شاه مینویسد:

«در امر مدرسه دقت زیاد لازم است. آدم خیلی معقول و متشخص میخواهد که سررشته از همه چیز فرنگی و ایرانی داشته باشد.»*

به این معنا که امیر هم به دانش و تجدد غرب اهمیت میداد و هم به روزگار مردم خودش. واضح است که اگر یک جسم ناشناخته را به آدمی که تا به حال با آن سر و کار نداشته بدهیم توانایی بهره وری از آن را ندارد. مثلا اگر قانون کشور فرانسه را بخواهیم در مغولستان اجرا کنیم قطع به یقین مردم آن بافت فرهنگی آن را پس میزنند. 

فرهنگ غرب زدگی که نقل محافل روشنفکران است ما را در خودکامگی فرو برده است. این مساله باعث میشود نه به تجدد غرب دقت کنیم و نه به هویت ایرانی خودمان. این میشود که جلال آل احمد از غرب زدگی مینویسد اما از فرط استعمال مشروبات الکلی جانش در میرود و از آنطرف هم صادق هدایت_که پدربزرگ او رضاقلی خان هدایت از نام آوران تاریخ است و فرهنگ ایرانی جماعت را خوب میشناخت_ نفس خودش را در فرانسه بند می آورد. 

بی شک،اعتدال از پسندیده ترین شیوه های برخورد با هر عامل فرهنگی است. 



*منبع:کتاب امیرکبیر و ایران، نوشته فریدون آدمیت


قصد دارم در این وبلاگ به طغیان هیجانات و عقده های تاریخی ایرانیان به طور مستمر بپردازم. 

اولین پست را به اولین شاه قاجار اختصاص میدهم. مطالب این پست به نوشته های مرحوم دکتر محمدابراهیم باستانی روی دارد و قابل بررسی در کتابهای ایشان میباشد. روح بزرگشان در آغوش خدا.


قسمت اول

زمانی که آقا محمدخان قاجار کرمان را در محاصره قرار داده بود وضعیت مردم بسیار فجیع بود. به طوریکه سربازان اجازه رد و بدل حتی یک پر کاه را نمیداند. بعضی از طوایف با حاکم کرمان(لطفعلی خان) متحد بودند و مردم شهر هم تا وقتی نان و نوایی داشتند از خود دفاع میکردند و گاهی زد و خوردی هم در میگرفت. بچه ها و گاهی زنها بر فراز برج و بارو این تصنیف را با آهنگ میخواندند:
آق مم خان اخته
تا کی زنی شه
فای میگیره با تخته
قدت می آد رو تخته
این هفته نه، اون هفته!

وقتی شهر توسط آقامحمدخان باز شد، فجیع ترین جنایت ها صورت گرفت. سربازها به هیچکس حتی کودکان و دختران و پیر جماعت رحم نمیکردند و البته ناگفته نماند خود آقامحمدخان دست سربازهایش را برای هتک حرمت باز گذاشته بود. تنها زمانی این کشتار و بی رحمی و البته عقده نهفته آقامحمدخان خاموش شد که مردم برای نجات به خانه سیدعلویه پناه برده بودند. او سیدی مورد احترام بود و در ابتدا توهینی به او صورت نگرفت. گویند آنقدر زن و مرد به خانه او پناه برده بودند که از تنگی جا به چوبهایی که در داخل دیوار برای نشستن کبوتران گذاشته بودند آویزان میشدند. سید علویه شال سبز خود را به گردن انداخت و قرآنی به دست گرفت و هنگامی که آقامحمدخان از برابر خانه اش میگذشت بیرون آمد و گفت: یا به آبروی این قرآن مردمی که به خانه ام پناه آورده اند را ببخش یا مرا بکش.
آقامحمدخان فریاد زد: سید، این قرآن ده روز پیش هم در خانه تو بود یا نه؟ میبایست آنرا برداری ببری میان مردم و بگویی: مردم به این قرآن خودتان را در معرض تلف قرار ندهید و بیخود نفوس و اموال را ضایع نکنید.
آنگاه خشمگین خود جلو آمده، شمشیر را از کمر کشید و شکم آن سید بینوا را درید. آنچنانکه امعا و احشا او بر خاک کوچه ریخت. میگویند بعد از دیدن این منظره رعشه ای بر اندام آقامحمدخان افتاد و فریاد زد:بس است، دیگر مردم را نکشید.
سپس عفو عمومی داده شد.
آقامحمدخان در دستگاه حکومتی زندیه ذکوریتش ضایع شد. از زمانی که این اتفاق افتاد باید پیش بینی چنین پیشامدهایی میشد. وقتی هویت جنسی انسانی پایمال شود، وضع از یک خشم ساده فجیع تر میشود. تمام این خرابی ها ریشه در عقده جنسی شخص آقامحمدخان دارد. بنابراین زایل شدن مردانگی او توسط شاهان زندیه، و طعن و لعن و هجو مردم کرمان، خود عامل افسارگسیختگی این عامل روانی میشود. دامن زدن به نارسایی های جسمی، خصوصا جنسی، در تاریخ ایران فاجعه است. 


این یک نغمه کردی است. من کرد نیستم ولی دوستان زیادی دارم و فوق العاده دوستشان دارم. امیدوارم متن درست باشد.


شه وی تاریک نامینی/شب تاریک نمیماند

تیشکی روژ دیته سه ری/نور صبحدم بالا می آید

هه ی لایه لایه لایه/هی لای لایی

لای لای نه مامی ژیانم/لای لای ای نهال زندگی ام

.



+همین نغمه را گوش کنید:


https://soundcloud.com/amin-mohammadii/lay-laya-kurdish-lullaby


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

برنامه نويسي - طراحي وب خلاصه کامل کتاب روانشناسی بالینی فیرس pdf فرزانگان3شاد آوا پزشک •|وصال|• خرید پکیج های آموزشی با 75% تخفیف تفکر زیبا آقای زنگ آهن