خوابیده ام زیر درخت انگور حیاط. از زیر شاخه های سبز و تازه روییده اش نور بی جان ماه و ستاره ها به پایین میریزد و نسیم خنکی خودش را به پشت پلک هایم میمالد. به این فکر میکنم که از همه چیز دور شده ام، گم شده ام. انزوایی خودخواسته. عزیز دلم، به این فکر میکنم که اگر این ستاره ها، اگر شاخه های جوان و ظریف درختان و اگر پلک های خسته من باخبر بشوند که تو را هم از دست خواهم داد خاموش خواهند شد، خواهند مرد.

اگر بیایی، ذره ذره خاک زیر پایت را سرمه چشمانم میکنم. تمام این هوایی که تو در آن نفس کشیده ای را به دورن میدهم و همان یک نفس مرا کافیست. اگر خدای نکرده بیمار بشوی، خاک میشوم، کود میشوم، بذر میشوم، شلغم میشوم تا تو را در صحت ببینم. 

چه بگویم؟ هجران بیش از این؟ بی تعلقی بیش از این؟ بیم آن دارم که رفته رفته خودم را از دست بدهم. چه باک؟ اگر جان میخواهی، بخواه، جانان تویی. دلم از دوریت پر است. دلم، دلم یک داغ ننگ بر پیکره ام. دلم، این ملعون متبرک!



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Greg سیر تکامل من انقلابِ عشق تولید کننده درب چوبی ساختمان meharat سرباز کوچک دنیای تصویر طبیعت استان یزد فخارمنش