با عجله چایی نیم خورده را رها کردم و کیفم را برداشتم تا از خانه بیرون بزنم. چند دقیقه ای دیر شده بود. همین که در را باز کردم پیرمرد همسایه را دیدم که انگار جلوی ستون در سبز شده بود و پلک نمیزد. و آن طور معصوم، خیره خیره به من نگاه کردن.

بی اختیار گفتم: سلام پیرمرد، خوبی؟

گفت: سلام پسرحجی، من از دیروز بدترم. باباجونت هم که سه ماهه سینه قبرستونه.

اشک در چشمهایش حلقه زد. دستهایش شروع به لرزیدن کرد. زیر شانه هایش را گرفتم و سلانه سلانه تا ایوان خانه کشیدم. گفتم: گریه نداره که پیرمرد، مرگ حقه، منم یه روز میمیرم. بذار یه چایی نعنایی بیارم بخوری حالت جا بیاد. 

دستش را به ابرویش کشید و آب دهانش را به سختی پایین داد. گفت: از اعصابه، میبینی دستام میلرزه؟ همش از اعصابه. صبح از خونه میام بیرون نگاه میکنم ببینم آفتاب کجا میره. ساعت چنده حالا؟

گفتم: چهار و نیم. میخوای یه چایی دیگه برات بیارم؟

سرش از بی اعصابی لرزید و گفت: خدا حجی رو بیامرزه. یه هو دیدی منم آفتاب غروب مردم. پسر حجی، ساعت چهار و نیم آفتاب غروب کرده؟

گفتم: ای امان پیرمرد! آفتاب ما هم یه روزی غروب میکنه.

من به کلی کلاسم را فراموش کردم. فراموش کردم که دیر شده است، زمان کافی ندارم. گرم صحبت با پیرمرد بودم. واقعا این زندگی ها چه بلایی بر سرمان آورده است؟ چقدر سیاه بخت شده ایم! دیگر ذهنمان به جایی قد نمی دهد، رو به زوالیم.

پی نوشت: این هم برای خودم، که اگر روزی افتادم سینه قبرستان، قلبم در سینه دیگری بتپد. قلبی که یک روزی با پیرمرد همسایه خوش مشربی کرده، قلبی که پر از مهر باشد هرگز نخواهد مرد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رزرو هتل اجاره ویلا و سوئیت پلی آلومینیوم کلراید خشکشویی آنلاین Alone_lover میخک رایانه وبسایت هواداران بهزاد لیتو سایبر نیکا قاصدک خدا بابابرقی