وقتی وارد اتوبوس شدم پیرمرد به صندلی کنار دستش اشاره کرد. من هم با ادب و احترام کنارش نشستم و چاق سلامتی کردم. اول از همه پرسید: بچه اصفانی؟

گفتم: آره پدر جون، اما زیاد دل خوشی ازش ندارم.

دستشو از خنده روی پاهای لاغرش میزد و گفت: ایولا، باهات میشه شوخی کرد؟ آخه تو جوونی، باید شاد باشی!

آب دهانش را به سختی صاف کرد و گفت: قدیما میگفتن اگه میخوای پول در بیاری برو تیرون( تهران). اگه میخوای خرجش کنی برو شیراز. اگه خواسی بمیری بیا اصفان خودمون.

دیدم همه اتوبوس زدند زیر خنده. راننده هم به نشان همراهی بوق زد. دوباره گفت: اصفانیا برا مرده انقد تاج گل و مراسم و نوحه میگرین که نگو. طرفو زوری هلش میدن تو بهشت!

یه خانم پیری از ته اتوبوس داد زد: حج آقا خبه خودت اهل اصفانیا.

و دوباره همه خندیدند. 

جانم برای شما بگوید که پنج ایستگاه از جایی که میخواستم پیاده شوم گذشت. دلم نمی آمد پیاده شوم. چه مردم نازنینی.


+استادم میگفت: همدلی رکن اصلی زندگی است. به نظرم حرف کاملا درستی هست. وقتی آدم با مردم همدل باشد زندگی شیرین تر میشود.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

"ناشناسِ پُر حرف" دفاع مقدس آموزش ادبیات عرب اقامتگاه های ایران تبلیغات در تلگرام Ashlee فروشگاه کردصدا/مرجع موسیقی کردی رمان گرگ و میش