قضیه این است که ناصرالدین شاه به عنوان اولین شاه
ایران که به صورت رسمی به اروپا رفت خاطراتی مرقوم داشته اند که چنگ بر ناف آدم می
اندازد و حیثیت آدم را میبرد. اعلی حضرت همایونی در کارخانه ای تشریف داشته اند که
اتفاقا آنرا مایه تعفن و بدبختی میدانند. چنانچه خاطر مبارک مرقوم داشته اند:
«کارخانه خیلی گرم بود و بوی قیر و بوهای دیگر و ما
حرکت میکردیم همه را میدیدیم، در بین گردش نسیم خنکی احساس کردیم، باد میوزید،
مثل باد بهشت که در آن گرما و تعفن، آدم را زنده میکرد، ما تعجب کردیم از کجا باد
میآید، بعد ملتفت شدیم از یک چرخی است، پرّه پرّه ساختهاند، با الکتریسیته حرکت
میکند با سرعت زیاد و احداث باد میکند، اسبابی دارد که به حرکت انگشت چرخ میایستد،
یک مرتبه تعفن و گرما جهنم میشود، باز انگشت میگذارند به حرکت میآید، بهشت میشود.
خیلی مغتنم دانستم و آنجا ایستادم، خنک شدم، باد طوری بود که دامن سرداری و کلیچه
را خوب حرکت میداد، گفتیم اگر ممکن است یکی از این چرخها بسازند برای ما به
طهران بفرستند، سیمن گفت: میسازم و میفرستم».
خلاصه که باد دامن مبارک همایونی را به یغما برده بود.
جنابشان مغز خر میل فرموده بودند، امان از این چرندیات واهی. وای بر ما.
البته انصافا فحوای کلام مقبول است. هوا گردم است، این
روزها اصفهان دارد جهنم میشود، بگویید پنکه را احداث کنند، خنکمان کند، مغتنم
بشماریمش. بسازید و بیاورید.
پوف!
درباره این سایت