لباس های پدر را بقچه کردم و بردم پیش بچه های کار. دستم را مثل سخنورها تکان دادم و اخم هایم را در هم کشیدم. گفتم: اینها برای من خیلی عزیز است. شما هم خیلی عزیز هستید. اصلا همه چیز در این دنیا عزیز است. اصلا خود شما، همین تو_ به اسد اشاره کردم_ خیلی عزیز هستی.

بچه ها با دهان باز نگاهم میکردند. 

گفتم: نگه داشتن لباس ها که دیگه فایده نداره. آیینه دق میشه. خودش حیف بود که حالا زیر خاکه.

مریم به برادرش سقلمه زد و گفت: اسد، اسد، عمو داره گریه میکنه.

اسد از جا پرید و از زیر لباسش آبمیوه ای بیرون آورد و به من تعارف کرد. هرگز خوش نداشتم آنرا بگیرم اما در بین بچه ها مرام و معرفت چیز دیگری است. دلش میشکست. باید مهربانی اش را لبیک میگفتم. گفتم: این لباس ها را به بچه های بزرگتر بدید که من نمیشناسمشون. به درد شما نمیخوره.

یه کم از آبمیوه خوردم. مریم از خستگی و گرسنگی توان ایستادن نداشت و زیر چشم هایش اندازه قاشق غذا خوری گود افتاده بود. آبمیوه را به او تعارف کردم. کمی نوشید. اما به بقیه تعارف کرد. به میثم، احمد، علی و همه بچه ها.

چشم هایش که جان گرفت لبخند محوی زد و گفت: عمو میشه وقتی رفتی پیش خدا پیرهن ترمه ات رو به من بدی؟ اون پیرهن سفیده که با کت هم میپوشی مال من. عمو میشه قلبت مال من باشه؟ عمو میشه؟ میشه؟ 

آبمیوه گشت و گشت تا رسید به دست من دوباره. همانطور که دستم را فشار میدادم هق هق میزدم. مریم با آن دستهای کوچکش رو به آسمان دعا کرد: خدایا، اشک هاش هم مال من.


* به بچه های کار مهربانی کنید. نیازی نیست چیزی از آنها بخرید. اصلا نخرید، چون هیچ کمکی به آنها نمیکند. در عوض خوش رفتاری کنید. اکثر بچه ها مشکل تغذیه و پوشاک دارند. مشکل عاطفی دارند. بهشون آغذیه و خوردنی بدید، چیزهایی که ممکنه آرزو کنند. پوشاک بدید، بهشون صمیمت و دل پاک هدیه بدید. اگر توان اقتصادی دارید برای بچه ها مسواک بگیرید، قرص ویتامین بگیرید. خدا خیرتون بده، خدا سایه بزرگترهاتون رو حفظ کنه. 

*خدایا جواب مریم کوچولو را چی میدادم؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دلنوشته ها علی بشارتی نیا سرطان نوشت حسابداری سریسو دیجی بانو (بانک جامع مقالات آرایشی و بهداشتی ) خرید و فروش انواع گوشی