باور نمیکند دل من مرگ خویش را

نه!

نه!

من این یقین را باور نمیکنم.


*خسته و ناراحت منتظر تاکسی بودم. یک ساعت از اذان گذشته بود ولی هنوز افطار نکرده بودم. قحط ماشین شده بود. هیچکس دلش برای دیگری نمیسوخت و البته باد شدیدی میوزید و برق شهر قطع شده بود. واقعا خسته بودم. یه لحظه دیدم یک موتوری با سرعت از کنارم رد شد و چند متر جلوتر مثل اینکه با من کار داشته باشد ترمز کرد. اولش ترسیدم و جیب هایم را زیر و رو کردم و هیچ چیز به جز کلیدهایم پیدا نکردم. خنده ام گرفت! گفتم با کلید از خودم دفاع میکنم. ناغافل دیدم ان موتوری مرا صدا زد. تعجب کردم. سرنشین آنرا نشناختم. به سمتم آمد. 

بعد از تلاش زیاد فهمیدم پسرعمو است. بزرگتر شده بود، تغییر کرده بود. ما چند سال بور همدیگر را ندیده بودیم، یعنی خانوادگی قطع رفت و آمد کرده بودیم. چقدر خوش مشربی کرد، چقدر از با او بودن، حتی در آن مسیر کوتاه لذت بردم.

از پدر و مادرش سراغ گرفتم. مدام میگفت: مخلصم، قربونت برم، داداشم، کاری داشتی خبرم کن.

میدونید، ما گاهی چقدر سنگدل میشویم. ما آدمها گاهی چقدر ناآدم میشویم. من همیشه اهل صلح و دوستی بوده ام، اما چرا اینهمه مدت رفتارم با خانواده عمو درست نبوده است؟ چرا گاهی در مورد آدمها قضاوت میکنیم؟ چرا با رفتار مغرضانه دیگران را از خودمان دور میکنیم و محبت و مهربانی شان را تبدیل به کینه و تنفر میکنیم؟

من میگم پنجاه درصد ایراد از منه. پنجاه درصد از دیگران. من وقتی این نصفه خودم را درست کنم، اون نصفه دیگران هم خود به خود درست میشه.

پسرعمو، دستت درد نکنه.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

در اندیشه ی پرواز گریست.. تبلیغات جلوه ی مهتاب Melissa کلاس ششمی ها خوش هیکلان سلامت باشيد